سپهرجونسپهرجون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

کودکانه های سپهر

سپهر سرماخورده

پسر کوچولوی من سرماخورده .نمی دونم چی شدکه مریض شدی هنوز دوماهت هم تموم نشده عطسه وسرفه می کنی مامانی خیلی واست ناراحته پسری من بینیت هم گرفته وقتی می خوای شیر بخوری اذیت می شی شب تا صبح خوابم نبرد وبالای سرت بیدار بودم صبح که بابایی می خواست بره سره کار منم حاضر شدم بعد از اینکه بابایی رو رسوندم رفتیم دکتر .آقای دکتر معاینت کرد ودرجه گذاشت زیر بغلت تا ببینه تب داری یا نه که یکدفعه درجه رو با دستت گرفتی و کشیدی بیرون مثل اینکه خوشت نیومده بود  تب نداشتی آقای دکتر واست دارو نوشت تا زودی حالت خوب بشه خداروشکر که الان بهتری فقط یه کم به قول بابایی فخ فخ می کنی  فعلا دیگه بیرون رفتن ومهمونی تعطیل تا پسرم دیگه مریض نشه ...
7 آذر 1392

ختنه گل پسر

پسرم تو بیست روزه گیت بلاخره بابایی راضی شد شما رو ببریم ختنه کنیم منم که اصلا دلم نمیومد شما رو سپردم به مامان جون و بابایی واونا شمارو بردن بیمارستان موسی بن جعفر .اول یه آمپول بی حسی میزنن که یه کوچولو گریه می کنی وبعداز بیحسی ختنه شدی که زیاد اذیت نشدی منم تو خونه مامان جون کلی استرس داشتم تا اینکه اومدی وهنوز خواب بودی بعد از یک ساعت که اثر آمپول از بین رفت گریه هات شروع شد ولی دیگه پسرم راحت شدی اون شب یه کم گریه کردی و دیگه تموم شد                          سپهر: اعصابم داغونه آخه چلا بدون هماهنگی آمپولم زدین ؟؟؟؟؟...
13 آبان 1392

اولین حمام گل پسر

پسرم امروز ده روزه شدی نافت هم دو شب پیش افتاد روز عید غدیر مامان جون بردنت حمام وحسابی تمیز شدی اصلا هم گریه نکردی مثل اینکه آب بازی رو خیلی دوست داری بعدش هم یه خواب حسابی کردی خیلی خسته شده بودی                                ...
2 آبان 1392

حاله این روزای من

دیگه دارم به زندگی جدید عادت می کنم من وبابایی وپسری.کاره پسر کوچولوی ما فقط وفقط شیر خوردن وجیش کردن ولالا البته بیشتر از همه شیر خوردن  .بیشتر وقت ها خوابی وقتی هم بیدار می شی باید بخوری آخه اینم شد کار الهی قربونت برم توی خواب یه ژست هایی می گیری که نگو فقط می خوام بخورمت عادت داری دستات همیشه بالا باشه اگرهم نور تو چشات باشه دستتو می ذاری روی چشات .روز به روز تغییرات تو چهره ات دیده می شه داری شبیه بابایی می شی                        سپهربعدازدوساعت شیر خوردن :مامانی خواهش می کنم یه کم بیشتر شیر بده   &nb...
30 مهر 1392

فرشته کوچولوی من زمینی شد

با اینکه درد زیادی داشتم ولی لحظه ای که تو رو برای اولین بار بغل کردم بهترین لحظه زندگیمه باورم نمی شد این پسر کوچولوی منه همونی نی نی کوچولویی که نه ماه منتظر اومدنش بودم .بلاخره دیدمت خیلی نازوخوردنی بودی آروم وساکت خوابیده بودی دوست داشتم زودتر چشای نازتو باز کنی تا ببینم چه شکلی هستی ولی تو خواب بودی ودلت نمی خواست بیدارشی حتما داشتی خواب فرشته ها رو می دیدی وباهاشون خداحافظی می کردی شایدم دوست نداشتی خواب قشنگت تموم بشه                                     &n...
25 مهر 1392

پسرم داره میاد

دیگه چیزی نمونده تا بیای پیشم ساکت رو بستم کمتر از دو روزه دیگه روی ماهتو می بینم .دلم برای دیدن صورتت پر می کشه هر چند که می دونم دلم برای این روزای با هم بودن خیلی تنگ میشه عزیزم این روزامامانی خیلی استرس داره ترس از عمل  بیهوشی اینکه پسرم سالم بدنیا بیاد ولی از یک طرف خوشحالم که میبینمت بغلت می کنم ومیبوسمت دلم واسه بوکسور کوچولوی توی دلم خیلی تنگ میشه توی این نه ماه خیلی بهت عادت کرده بودم باورم نمی شه این روزا داره تموم می شه توی این مدت هر جا که رفتم با من بودی قول بده بعد از این هم تنهام نذاری درسته این روزا رو با هم سپری کردیم ولی تو یادت نمی مونه فرشته کوچولوی من :چقدر باهات درددل کردم حرف زدم گریه کردم وخندیدم چه لحظه ...
21 مهر 1392

پسرمهرماهی

امروز واسه چکاپ رفتیم پیش دکتر تا ببینیم پسرم چقدر رشد کرده ؟بعد از چند ماه دوباره توی سونوگرافی دیدمت مثل اینکه پسرم دیگه وقت اومدنش شده تا چند هفته دیگه باید از دل مامانی بیای بیرون خانم دکتر غافل گیرم کرد گفت : ١٥ مهر نی نی میاد ما تا الان فکر می کردیم قراره پسره آبان باشی بابایی وقتی این خبر رو شنید گفت:من که هنوز آمادگی ندارم حالا دیگه شمارش معکوس شروع شده واسه اومدن آقا سپهر ...
23 شهريور 1392

خواب آلو

سلام عزیزدلم امروز خیلی مامان رو ترسوندی قول بده دیگه از این شیطونی ها نکنی صبح که از خواب بیدار شدم اصلا تکون نخوردی فکر کردم خوابیدی منم مشغول آشپزی وکارای خونه شدم ولی تا ساعت یک که دیدم خبری از لگدات نیست حسابی نگران شدم باهات صحبت کردم نازت کردم فایده نداشت انگار نه انگار همش با خودم می گفتم نکنه بلایی سر پسرم اومده باشه ؟خلاصه نیم ساعتی که گذشت بلاخره یک تکون خیلی کوچولو خوردی انگار دنیا رو بهم داده باشن تازه فهمیدم پسرتنبلم تا الان خواب بوده مثل اینکه شب قبل دیر خوابیده بودی عزیزم قول بده دیگه مامان رو با این کارت نترسونی .وقتی واسه بابایی تعریف کردم کلی خندید وقربون صدقه پسرش رفت ...
18 شهريور 1392