سپهرجونسپهرجون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

کودکانه های سپهر

سپهرکوچولوی ما روزسه شنبه23مهرماه1392 ساعت8:45صبح دربیمارستان سینا توسط خانم دکترادهمی با وزن3/550کیلوگرم وقد52سانتی متربدنیا اومد وبه زندگی من و پدرش رنگ جدیدی بخشید

 

ماجراهای من وپیشی

یکی بود یکی نبود قصه ما از اونجا شروع شد که یه روز سپهرجون به همراه مامان وخاله ومامان جون وسحر کوچولو رفتن بازار و مامان جون دو تا پیشی ناز واسه سحر وسپهر خریدن .ولی هیچکس خبر نداشت که این پیشی قصه ما قراره چقدر معروف ومحبوب بشه جونم واستون بگه این پیشی کوچولو دیگه از سپهر ما جدا نشد که نشد هر جا می رفتیم پیشی خان همراه ما میومد مهمونی عروسی پارک و.... شبها هم سپهر قصه ما بدون پیشی خوابش نمی برد حتی مسافرت هم بردیمش (قشم وتهران) خلاصه یه بار پیشی کوچولو گم شد تمام خونه رو گشتیم ولی پیدا نشد که نشد سپهر ما خیلی قصه خورد ولی فایده نداشت تا اینکه رفتیم خونه خاله ملیحه همینکه سپهر رفت تو اتاق سحر چشمش افتاد به پیشی سحر (پیشی سحر لباسش قرمز...
2 مهر 1395

خداحافظ پوشک

دوسال وهشت ماه وهشت روز                                خداحافظ پوشک پ ن : خداییش سخت ترین مرحله تا الان بود تصویر بالا هم نمایی از منزل ما در دوران رهایی از پوشک ...
1 تير 1395

ترسیدم ...

سپهر در حال بازی کردن یهو در اتاق باز شد داخل اتاق تاریک بود سپهر ترسید ودوید خودشو انداخت تو بغلم من:سپهر ترسیدی پسرم؟بگو ترسیدم ... سپهر :نترسیدم نترسیدم من: سپهر: ...
4 اسفند 1394

سپهر حرف می زنه

سپهر مامان الان که این مطلب رو می نویسم دقیقا دو سال وسه ماه وبیست وهفت روز ته وتقریبا دوهفته ای می شه که می تونی حرف بزنی  خودت هم از همه بیشتر ذوق می کنی  خیلی منتظر چنین روزی بودم که شیرین زبونی کنی ومن قربون صدقه ات برم فعلا فقط کلمه می گی وجمله نمی تونی بگی رنگها رو هم کامل می شناسی ووقتی ازت می پرسم می گی  آبو  یا آبی   زرد  سیاه  ناننجی  بنفش  ارمز   سبز(به ترتیب یادگرفتن )    مامان بابا .کفش.جواوو,,یعنی جوراب,,شکست,,اوصولا هرچیزی که پرت کنی یا خراب بشه یا پاره بشه می گی,, عمو.عمه.دایی.خاله.مهدی.سحر.سایا.گوشی.ماشین.اوتوبوس.هایپرمی,,فروشگاه مورد علاقه سپهر,,اددا,,اشتب...
20 بهمن 1394

با تاخیر

پسر کوچولوی من خیلی وقته نتونستم بیام اینجا مطلب بذارم تقصیر خودته خیلی شیطون بلا شدی نه می ذاری گوشی دستم بگیرم نه پای سیستم بشینم از دست تو مانیتور کامپیوتر جمع کردیم وگرنه عروسکت رو بغل می کنی  می شینی روی صندلی  وگریه می کنی که فیلم بذارم الانم لالا کردی من تونستم بعد از مدتها یه سر به وبلاگت بزنم قول می دم از این به بعد زود به زود بیام وخاطرات شیرین کودکیت رو بنویسم تا فراموش نشه وخودت بعدها که بزرگ شدی بخونی ولذت ببری 
20 بهمن 1394

تاتی تاتی

یه روز خوب خدا    سپهر بلند شد از جا                   جیغ می زد ومی خندید       او شروع کرد به تاتا می خورد زمین  پا می شد      سپهر خسته نمی شد می افتاد و می خندید            دوباره سرپا می شد مامان جون مهربون               با با بالب خندون           کف زدن های اونا     &n...
18 دی 1393